اندکی ابر می خواهم... تا قطره قطره اشکهایم را در آن بکارم و وقت درو،
زیر ضربات شلاق گونه اش، بی رحمانه تنبیه شوم...
چرا که گمان می کردم آرامش نزدیک است! و این در دنیای من ،
گناهیست نا بخشودنی...
تو آرزو میکنی وخدا هم میشنوه وهیچوقت فراموش نمیکنه؛ولی تو فراموش میکنی که اون چیزی که امروز داری،آرزوی دیروزت بوده