اندکی ابر می خواهم...
تا قطره قطره اشکهایم را در آن بکارم
و وقت درو،
زیر ضربات شلاق گونه اش،
بی رحمانه
تنبیه شوم...
چرا که گمان می کردم
آرامش نزدیک است!
و این در دنیای من ،
گناهیست نا بخشودنی...
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم
که آسودگی ما عدم ماست.