سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟ ساقیا! جامی به من ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم: «این احوال بین» خندید و گفت: «صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی» سوختم در چاهِ صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟ در طریقِ عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید، جهانْ سوزی، نه خامی بیغمی! آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟ ساقیا! جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم: «این احوال بین» خندید و گفت: «صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی»
سوختم در چاهِ صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟
در طریقِ عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید، جهانْ سوزی، نه خامی بیغمی!
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی