یکی بود، هیچ کی نبود. یکی بود با یه دنیا تنهایی اما در عوض یه عالمه رنگ جادویی داشت. رنگهای تیره و روشن، رنگهای سرد و گرم که توی جعبه رنگ افتاده بودن. اون یکی از این همه سردی و تاریکی بیزار شده بود. فکر کرد اگه با این رنگای جادویی، جادو کنه و یه عالمه قشنگی نقاشی کنه شاید دیگه ... جعبه رنگ رو برداشت و رنگها رو بیرون ریخت. اول باید برای این همه تاریکی یه کاری میکرد. زرد رو برداشت و یه دایره زیبا و نورانی کشید و گذاشت بالای صفحه. حالا همه جا روشن شده بود اما چیزی برای دیدن وجود نداشت: اون «یکی» باید جادو میکرد و قشنگیای برای بزرگ و کوچیک درست میکرد که زیر این همه نور دیده بشن و بدرخشن... اون وقت آبی رو برداشت و ریخت رو صفحه روزگار... یه دفعه صدای موجهایی که روی هم سوار میشدن، سکوت صحنه رو شکست. این صدا، صدای دریا بود، صدای آبی آب...
کجاست این رنگ قهوهای که قراره کوه بشه؟ قهوهای رو پیدا کرد و کوهها روی صفحه نشستن. اون وقت یه چشمه آبی کشید که از بالای همین قهوهایهای سنگی پایین میریخت و با دریا نفس نفس میزد. سبز رو که برداشت، درختها قد کشیدن، صفحه پرشد از سبزههای تازه... نوبت گلها رسید، نوبت ماه و ستاره، نوبت ابر و بارون و برف، نوبت فصلها رسید... اما اون «یکی» هنوز تنها بود!
فکر کرد این صفحه به یه جادوی بزرگ نیاز داره. همه رنگهای جعبه جادو رو روی هم پاشید. میخواست چیزی بسازه که هفت رنگ باشه. ساخت؛ یه جادوی جدید که دست و پا داشت اما حرکت نمیکرد. چشم داشت اما نمیدید. لب داشت اما حرف نمیزد، نمیخندید... اون «یکی» یه قطره از عصاره روح خودش رو اشک کرد. روی جادو ریخت... قلب جادو تپید! تکان خورد. جادو خندید. گریه کرد، دوید و قول داد تا همیشه برای «یکی» باشد.
جادو بیدار بود، خوابید، کارکرد، عاشق شد، دروغ گفت، ظلم کرد، کُشت، با تبر به جان درختها افتاد، روی سبزهها راههای خشن سنگی کشید. دیگرنخندید و هی آجرهای سیاه درست کرد...
یکی بود، یکی نبود... اون «یکی» هنوز تنهای تنها بود! تنهای تنها موند
اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند
و از آسمان هول و کینه بر سرم ببارد
تو
مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستی
تو می توانی جانشین همه بی پنا هی ها شوی !!