شبی مثل شقایق داغ بودم شبی با بلبلان در باغ بودم
کسی را درس شقایق را روان نیست کسی شبنم شناس ارغوان نیست
من اینجا حاصل زخمی عمیقم که در شهر شقایق هم غریبم
من بدنبال نگاهی میگردم که نگاهش آبی است در دلش داغ شقایق دارد
من بدنبال کسی میگردم که در کتاب هستی اش شعر بیداری انسان باشد
کنار دریا، با آب همزبان بودم
میان توده رنگین گوش ماهی ها،
ز اشتیاق تماشا چو کودکان بودم !
به موج های رها شادباش می گفتم !
به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، کف ها،
به ماهیان و به مرغابیان، چنان مجذوب،
که راست گفتی، بیرون ازین جهان بودم .
نهیب زد دریا،
که : - « مرد !
این همه در پیچ تاب آب مگرد !
چنین درین خس و خاشاک هرزه پوی، مپوی !
مرا در آینه آسمان تماشا کن !
دری به روی خود از سوی آسمان واکن !
دهان باز زمین در پی تو می گردد !
از آنچه بر تو نوشته ست، دیده دریا کن !
زمین به خون تو تشنه ست ، آسمانی باش !
بگرد و خود را در آن کرانه پیدا کن!
فریدون مشیری
قلب، جاده ای است که تنها مسافر آن باید خدا باشد؛ قلبی که با غیر خدا آشناست، کوچه ای بن بست است